کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

فرشته دیگرم در راه است....

اخرین پست سال 95

النای نازم سلام.  دختر گلم...همه زندگی مامان شهناز... الان که دارم برات مینویسم بیست و دوم اسفند هست. ساعت دقیق ده و بیست دقیقه شب. تو در حال خوابیدنی و منم کنارت....ازین فرصت استفاده کردم تا اتفاقا ت اخیر رو برات بنوبسم. هر چند  خوابی نداری همش از درد دندون بیدار میشی و گریه میکنی. نفس مامان خدا کنه زود این دندونای سخت بیان بیرون ووعروسک مامانی راحت بشه از این عذاب. اخه الان چهار تا دندون اسیاب دوتا از بالا دوتا هم پایین همزمان جوانه زدن. میدونم خیلی سخته برات خیلی...خدا کنه توان این رو داشته باشم مراقبت باشم...این روزا فقط با دیفن اروم میشی....شکر خدا تب یا اسهال نشدی...الان النای من دوازده تا دندون داره.... خ...
20 اسفند 1395

النای نااازم یکساله شد...

.......... عزیزم لحظه ورودت به دروازه قلبم و لبخند شکفتنت به باغچه دنیا رو اول به خودم، چون سرآغاز حس خوشبختی من است و سپس به تو  از ته دلم تبریک می گویم.... امروزتولد توست....بهترین زمانی که خدا میخواست مرا با هدیه ای شاد کند.... آری درست است این  هدیه قبل قبل از وجود خودم از آسمان آمده ولی مهم این است که از آن دل من بوده.... النای من فرا رسیدن اولین سالروز تولدت را در گوش قاصدک های عشق و زندگی زمزمه خواهم کرد تا برف زمستانی از شوق حضورت بهار را لمس کند...... فرشته زمستانی من..... اولین تولدت مبارک همه دنیای من....            ...
15 بهمن 1395

روز های آخر پاییز و ده و نیم ماهگی النای من....

سلام عشق مامان....سلام به روی ماهت......دنیای من. خوبی؟ پاییزم تموم داره میشه و پنج شب دیگه یلداست. اولین یلدای النای ما. ...اما من هنوز نمیدونم برنامه ای داریم و کجا میخوایم بریم...نمیدونم باید یکم بجنبم بخودم... توی این دو ماهی که گذشت ماشالا دخترم پیشرفت های چشم گیری کردی. اول اینکه از حالت سینه خیز رفتن در اومدی و الان چهار دست و پا میری به صورت مسلط و تند و کم و بیش جاهای مختلف رو میگیری و به شکل دو زانو نیم خیز میشی که اینا علامت های خوبیه برای قدم های بعدی و ایستادن...خدا رو شکر... دوم اینکه دوتا دندون بالاییت ینی خرگوشی ها هر دو از لثه اومدن بیرون مبارکت باشه همه وجود مامان... خیلی بهت سخت گذشت خیلی...کلی...
24 آذر 1395

اولین دندون پرنسس ما و ماه هشتم و نهم.....

سلام النا بانو....همه وجود مامان و بابا.... شرمنده برای حضور کمرنگم.....بقول بابایی خیییلی بیزی هستم مادر جان..الان که دارم برات مینویسم روزهای اخر مهر ماه هست و النای من هشت و نیم ماهه...روزها تند میگذرن صبح شب میشه و بازم صبح،و من در گیرم با کارهای دختر و پسر قشنگم، هر لحظه و هر ساعتم با وجود نازنین شما میگذره... نفس من،روزها اونقدر وقت کم میارم که به امورات شخصی خودمم نمیرسم..از نظافت  تا حتی یه تماس به عزیز و خاله ها و دوستام...بیرون رفتن از خونه  و تنها گذاشتن شما هم  که جای خودش رو داره که هر بار باید با چند تا هماهنگ بشه... اما با تمام این سختی هابه جرات میتونم بگم بهترین روزهای زندگیمو دارم میگذرونم...ت...
4 آبان 1395

نیم سالگی النا خانوم....

سلام خوشگل خانوم.....خوبی عسل من. نیم سالگیت مبارک عشقم.... دختر نازم بزرگ شده خانوم شده ،کلی قد کشیده و شش ماهش رو به پایان رسونده.... الان که دارم برات مینویسم چهارشنبه نزدیک دوازده شب هست و تو شش ماه و بیست روزه هستی. فرنی و قطره اهنت رو خوردی و رفتی لالا... منم فرصت غنیمت شمردم و اومدم پای وبت تا وقایع اخییر رو برات بگم... شهراد و بابا هم پای تلویزیون هستن و برنامه کودک نگاه میکنن. بقول شهراد انگوتی میبینن.... مامانی روزها دارن مث برق و باد میگذرن خیلی تند... روزهای تابستانی نه چندان گرم....توی خرداد بود که بابای زن دایی رضا فوت شد.بنده خدا زن دایی با همه آرامیش غم از دست دادن باباش براش خیلی زجر اور هست. چیزی بروز نمید...
4 شهريور 1395

چهار ماهگی النای من....

سلام قند عسل مامان خوبی خوشگل من؟ دختر خوش اخلاق و خندون من داره روز های چها ماهگیش رو پشت سر میگذاره و روز به روز تو دل برو تر و خانوم تر از قبل میشه... ماشالا به این دختر اروووم که صدا از دیوار در میاد اما این عروسک من اصلا...خودش میدونه من الان تو چه شرایطی هستم.. بخاطر مراعات کردن حال شهرادم نمیتونیم خیلی به النا خانوم برسیم تا اینکه یکم دیگه خانوم خانوما بزرگتر بشه و ایشالا بشه هم بازی داداشیش... اما بازم هم من و هم بابا تا وقت رو غنیمت میشمریم باهات وقت میگذرونیم.. بعد از واکسن دو ماهگی دیگه کمتر دلدرد شدی البته هنوزم یه مقدار نفخ رو داری اما نسبت به قبل خیلی بهتری و دیگه برا دلدرد گریه نمیکنی...که جای شکر داره.. ال...
4 خرداد 1395

دو ماهگی کاکل زری من..

سلام دخملی من...خوبی خوشگل مامان!! سال نو مبارک عزیزم. اولین بهار زندگیت پرشکوفه نفس من...ایشالا همیشه زندگیت سراسر زیبا و بهاری باشه بدور از ابرهای سیاه و بارونیش... . امسال تحویل سال ساعت 8:8 دقیقه صبح شنبه بود. شب قبلش تا دیر وقت من و داداشی سفره هفت سین رو چیدیم و عزیز هم اومد و دختر خوشگل منو برد حموم و اومد و تر گل ورگل خوابید... دختر من روز تحویل سال چهل و پنج روزه بود. موقع سال تحویل هم کنار داداشیش خواب عمیق بود...ساعت حدودا ده هم بیدار شدن و تا اماده بشیم و بریم بیرون نزدیک ظهر شد...دخترم لباسای خوشگلشو پوشید و اول از همه رفتیم خونه ننه مامانی بابا و از اونجا هم خونه عزیز...طی روزهای عید چون هم تو و هم داداشی کوچول...
19 فروردين 1395

النای من یک ماهه شد...

سلام دختر خوشگل و ریزه میزه من...خوبی نفسم.یه ماهه شدنت مبارک عزیزم... یک ماه اول زندگی تو با همه سختیاش تموم شد و البته خوبیاش و ارامشش بعد اونهمه استرس و فکر و خیال...حس خوب تو رو داشتن و بغل کشیدنت و تموم شد دوران بد بیمارستان و درد های بعد عمل...خلاصه که شیرینی های زیادی هم داشت. النای نلزم از اون حالت ریریش در اومده و یکم توپولوتر شده. و میشه راحت تر لباس و پوشکش رو عوض کرد. اما حموم رو هنوز عزیز میاد و میبرتت. حالا حالا من همچین جراتی به خودم نمیدم. اخه فقط یه حموم که نیست لباس بعدش هم هست که فکر نمیکنم بابایی از پسش بر بیاد. الان  عروسک خانوم من به جایی رسیده که نازش میکنم برام میخنده و دقیق نگام میکنه. نمیدونم چرا میگن بچه...
15 اسفند 1394

وقتی دخترم امد...

سلام خوشگل مامان. ....خوبی نفسم. ..امروز بیست و یک روز از دنیا اومدنت نیگذره و الان داری توی بغلم شیر میخوری...شهرادم  همین دور و  اطراف هی میاد و میره به ما سر میزنه و بوست میکنه...ساعت نزدیک دو ظهر هست و تو هنوز امروز به خواب عمیق روزانت نرفتی... داشتم خاطراتت دنیا اومدنت رو برات میگفتم که نیمه کاره موند و چون زیاد میشد دو قسمتش کردم.....خلاصه اینکه دختر خوشگلم رو دیدم و مامای بخش توی همون اتاق عمل کمک کرد و و تو شیر خوردی..بعدم که دیدم لای پتوی سبز خرگوشیت بردنت و من رو هم بعد اتمام کار بردن بخش ریکاوری..... بساعت نگاه کردم ساعت یازده و خورده ای بود...مدام پرستارها و دکتر بیهوشی حالمو میپرسیدن... مثل اینکه قبلا موردی پیش اوم...
5 اسفند 1394