اولین دندون پرنسس ما و ماه هشتم و نهم.....
سلام النا بانو....همه وجود مامان و بابا....
شرمنده برای حضور کمرنگم.....بقول بابایی خیییلی بیزی هستم مادر جان..الان که دارم برات مینویسم روزهای اخر مهر ماه هست و النای من هشت و نیم ماهه...روزها تند میگذرن صبح شب میشه و بازم صبح،و من در گیرم با کارهای دختر و پسر قشنگم، هر لحظه و هر ساعتم با وجود نازنین شما میگذره...
نفس من،روزها اونقدر وقت کم میارم که به امورات شخصی خودمم نمیرسم..از نظافت تا حتی یه تماس به عزیز و خاله ها و دوستام...بیرون رفتن از خونه و تنها گذاشتن شما هم که جای خودش رو داره که هر بار باید با چند تا هماهنگ بشه...
اما با تمام این سختی هابه جرات میتونم بگم بهترین روزهای زندگیمو دارم میگذرونم...تو اوج خستگی یکم خنده شما علاج دردمه ، الانم که دیگه خدا رو شکررر با شهراد جور شدی زیاااد. بیشتر وقتها تو خونه با هم دیده میشین تو با روروئک اونم سه چرخش...باهات بازی میکنه و تو هم میخندی چجور. خدا رو شکر خوبین و هم بازی هم..
صبح ها بعد بابا دومین نفر که سحر خیز هست تویی.. چند بار بهت شیر میدم تا شاید کوتاه بیای بخوابی ولی اکثر مواقع موفق نمیشم و بالاخره النا خانوم خوشحال و خندان بغل من با دست و پا زدن پیروزی خودش رو جشن میگیره و از اتاق میایم بیرون تا مبادا با اواز خوانی و نق زدن هات شهراد بیچاره رو بیدار کنی..
از شش ماهگی به بعدت اتفاقات ما اینجوری بودن که... در تارخ ده شهریور ینی وقتی دختر نازم شش ماه و بیست روزش بود دوتا دندون با هم دراورد...و همون روزم ما سمنان رفتیم دیدن دختر دوم عمو مرتضی ساغر که تازه دنیا اومده بود... آش دندونیت رو هم خونه عزیز پختیم ..اما نه مفصل و پخش کردیم و کلی اسباب بازی و سرویس ظرف خوشگل هم از خاله جونها کادو گرفتی...مبارکه پرنسسم باشه ایشالااااا
دیگه اینکه وقتی هشت ماهت تموم شد سینه خیز رفتی .خیلی جالب بود دقیقا همون رو وای که چقدر ذوق کردم و حالا نه تنها به سینه خیز رفتن مسلط شدی بلکه کامل میشینی، وای چقدر خوشحالم که دختر کوچولوی من داره بزرگ میشه و در مورد غذا خوردنت هم از فرنی و سرلاک و سوپ گرفته تا جدیدا از غذای خودمونم بهت میدم....خلاصه مامانی خییلی ناز شدی شدییید مخصوصا زمانی که سرحال هستی و اواز میخونی... یا صبح زود دور از چشم شهراد برا بابا عشوه میریزی که دیگه اینقدر بابا نازت میکنه دیدنی
و خبر اخر هم که چندان خوب نیست جواب ازمایش دردونه ماست....که غیر یه مشکل بزرگ مشگل دیگری نیسن. هم کم خونی داری و هم اهنت خییلی پایینه و همچنین ویتامین D که دکتر دارو داد و دامغان نبود به بابایی گفتن این جاها دنبالش نگرد. و خاله شهلا از تهران گرفت. دکتر گفته این قطره و قطره اهن ایرانی + قرص ویتامین رو باید تا سه ماه بخوری و مجددا ازمایش که ان شاء الله رفع شده باشه
از اول محرم برات نذر کردم و ختم واقعه برداشتم، ایشالا خود امام حسین همه بچه ها رو شفا بده و النای منم دیگه مشکلی نداشته باشه.
الان ساعت 12/30 شب جمعه هست و تو بعد از چند بار خوابیدن و بیدار شدن با یکم دیفن خوابت عمیق شد.دیگه ببخشید عزیز دلم سرت رو درد اوردم. روزهای رفته زیاد بودن و دل منم پر از حرف... نمیدونم دخترم در اینده وقت خوندن دل نوشته های مادرش رو میکنه یا نه...الان که دیگه مامانی اونقدر مردم درگیر شبکه های اجتماعی اینستاگرام و تلگرام شدن نمیدونم تا وقتی به عقل خودت برسی میای اینجا سر میزنی یا نه...
ایشالا که بیای و نوشته های یه مامان کرفتار و عاشق فرشته هاش رو بخونی. میسپرمت به خود خدا جون که صد البته بیشتر و بهتر از من هوای تو رو داره...مامان فدای نفسات و اون خنده هات بشه...خوب بخوابی جیگر گوشه من...