کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

فرشته دیگرم در راه است....

نیم سالگی النا خانوم....

1395/6/4 0:41
نویسنده : مامانی
193 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگل خانوم.....خوبی عسل من. نیم سالگیت مبارک عشقم....محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

دختر نازم بزرگ شده خانوم شده ،کلی قد کشیده بوسو شش ماهش رو به پایان رسونده....جشنالان که دارم برات مینویسم چهارشنبه نزدیک دوازده شب هست و تو شش ماه و بیست روزه هستی.

فرنی و قطره اهنت رو خوردی و رفتی لالا... بغلمنم فرصت غنیمت شمردم و اومدم پای وبت تا وقایع اخییر رو برات بگم... شهراد و بابا هم پای تلویزیون هستن و برنامه کودک نگاه میکنن. بقول شهراد انگوتی میبینن....بغل

مامانی روزها دارن مث برق و باد میگذرن خیلی تند... روزهای تابستانی نه چندان گرم....توی خرداد بود که بابای زن دایی رضا فوت شد.بنده خدا زن دایی با همه آرامیش غم از دست دادن باباش براش خیلی زجر اور هست. غمگینچیزی بروز نمیده اما چیز مسلم اینکه داغ عزیزان نزدیک بد دردیه.....غمگینغمگین

ماه رمضان هم تموم شد و تقریبا اکثر روزها ننه برا افطار خونمون بود و جمعمون جمع بود... یه اتفاق خوب هم توش اوفتاد و اون این بود که سرویس طلا و کلا اموال گمشدمون بعد سه ماه غصه خوردن و عذاب پیدا شدن...خسته

یکم قبل از پایان شش ماهگی غذای کمکی رو شروع کردم که کم و بیش میخوری. بعدم که رسیدیم به پایان شش ماهگی...جشنجشن یه روز قرار بود بابا بیاد و طبق همیشه بریم برا واکسن زدن یه دونه دخترم.... همگی آماده رفتن بودیم. ساعت گذشت و گذشت اما بابا جلسه بود تا رسید به نزدیک یک ظهر... متفکرمنم کنسلش کردم. آخه دیر میری درمانگاه باهات برخورد جالبی نمیکنن. هر چند باید تا ساعت اداری باشن اما دیگه عشقی کار میکنن....کچل

اینم زمانی اماده منتظر بابایی بودی...محبت

این شد که فرداش با عزیز هماهنگ کردم صبح اول وقت بنده خدا اومد و منو النا خانوم رهسپار درمانگاه شدیم....قد دخترم رسیده به 70 سانت و وزنشم شده 7/600 گرم... بوسگفتن خوبه..اما اونطوری که من دوست دارم تپل نشدی و به احتمال زیاد بازم از کم شیری هست...غمگین

برای اولین بار رو پای خودم نشستی و واکسن زدی. یه جیغ پنج ثانیه ای و دیگه تموم.... فرشتهبعدم اومدیم خونه و مراقبت های لازم ....اونروز یکم داغ شدی و دیگر هیچ. اما فرداش دیدم جای واکسنت کبود شده که یکی دوبار دیگه کمپرس گرم کردم که اونم خوب شد،خسته شکر خدا.... و رفت تا واکسن یه سالگی اما هفت ماهگی هم مراقبت داری...

   بوسبوس

دخترم ماشالا خیلی ارام و ساکته خییییییلی.محبت این روزا فقط کارت دمر اوفتادن و دور خودت چرخیدن هست و جدیدا از حالت خوابیده بودن دراومدی و نیم خیز میشی. بی نهایت برا دوتا دندون پایینت بی قرار هستی انگار خیلی اذیتت میکنه. خطاایشالا هر چه زودتر این دوتا نیش بزنن و دخترم راحت بشه.متنظر.. هر چی دستت میاد میزاری دهنت... پاهاتو با دستت میچسبی و آواز میخونی.خندونک...فدای جیرجیرک کوچولوی خونمون بشم که تا میایم نزدیکت یا متوجه میشی که داریم نگاهت میکنیم دست از خوندن بر میداری.بوس

  محبتمحبت

و حرف آخر اینکه یه مدت بود همش احساس میکردم رنگت زرده.... غمگینفکر میکردم شاید من این احساس رو دارم اما باز به همین نتیجه میرسیدم...غمگینتا اینکه به بابایی گفتم و بردیمت پیش دکتر خودتون....دکتر تاجبخش تا علت رو پرسید و نگاهت کرد گفت رنگ پریدگی واضحی داری که به احتمال خییلی زیاد کم خونی هست.گریهگریه

بعدم برات ازمایش خون و ادرار نوشت و زینک که کم اشتهاییت رفع بشه....من و بابا با اعصاب خراب اومدیم بیرون.غمگین..بعدم برات یه عروسک خوشگل خریدیم یادگاری بمونه از یک روز نه چندان خوب....بوسقراره فردا ببریمت برا ازمایش....امیدوارم همکاری کنی و زود جیشت رو کنی تا بعدش بریم آزمایشگاه....قراره بابا پیش شهرادی بمونه و عزیز با من بیاد.... من که دل این کارا رو ندارم.خطا...ایشالا که چیز خاصی نباشه و زود دخترم ما رو از نگرانی در بیاره....غمگین

خیلی پرچونگی کردم ببخش منو قند عسلم... خندونکچکار کنم دخترمی یکم درد و دل واجبه.... چشمکبین مادر و دختر....چشمکفدات بشیم من و بابا عشق ما.....بوسباز میام و نتیجه ازمایش رو تو همین پست مینویسم. عااااااااشقتم عروسکم....محبتمحبتمحبتمحبتمحبت

  محبتمحبت

گل غلتادن النای من که از قبل مونده بود

بوس

محبت

بوس

حموم قبل از گل غلتان...

محبت

بعد از واکسن چهار ماهگیت...

بوس

عکس همین جوری...

بوس

 یه روز خونه خاله زری....

بوس

دخترم موهاش ریخته...

خندونک

وقتی بابا  نبود و رفته بود با ننه ساری خونه عزیز و توی پشه بند

محبت

 

پسندها (2)

نظرات (1)

گیلدا
12 شهریور 95 20:02
عزیزم 6 ماهگیت مبارک خوشگل خانم ممنونم فاطمه جان