نیم سالگی النا خانوم....
سلام خوشگل خانوم.....خوبی عسل من. نیم سالگیت مبارک عشقم....
دختر نازم بزرگ شده خانوم شده ،کلی قد کشیده و شش ماهش رو به پایان رسونده....الان که دارم برات مینویسم چهارشنبه نزدیک دوازده شب هست و تو شش ماه و بیست روزه هستی.
فرنی و قطره اهنت رو خوردی و رفتی لالا... منم فرصت غنیمت شمردم و اومدم پای وبت تا وقایع اخییر رو برات بگم... شهراد و بابا هم پای تلویزیون هستن و برنامه کودک نگاه میکنن. بقول شهراد انگوتی میبینن....
مامانی روزها دارن مث برق و باد میگذرن خیلی تند... روزهای تابستانی نه چندان گرم....توی خرداد بود که بابای زن دایی رضا فوت شد.بنده خدا زن دایی با همه آرامیش غم از دست دادن باباش براش خیلی زجر اور هست. چیزی بروز نمیده اما چیز مسلم اینکه داغ عزیزان نزدیک بد دردیه.....
ماه رمضان هم تموم شد و تقریبا اکثر روزها ننه برا افطار خونمون بود و جمعمون جمع بود... یه اتفاق خوب هم توش اوفتاد و اون این بود که سرویس طلا و کلا اموال گمشدمون بعد سه ماه غصه خوردن و عذاب پیدا شدن...
یکم قبل از پایان شش ماهگی غذای کمکی رو شروع کردم که کم و بیش میخوری. بعدم که رسیدیم به پایان شش ماهگی... یه روز قرار بود بابا بیاد و طبق همیشه بریم برا واکسن زدن یه دونه دخترم.... همگی آماده رفتن بودیم. ساعت گذشت و گذشت اما بابا جلسه بود تا رسید به نزدیک یک ظهر... منم کنسلش کردم. آخه دیر میری درمانگاه باهات برخورد جالبی نمیکنن. هر چند باید تا ساعت اداری باشن اما دیگه عشقی کار میکنن....
اینم زمانی اماده منتظر بابایی بودی...
این شد که فرداش با عزیز هماهنگ کردم صبح اول وقت بنده خدا اومد و منو النا خانوم رهسپار درمانگاه شدیم....قد دخترم رسیده به 70 سانت و وزنشم شده 7/600 گرم... گفتن خوبه..اما اونطوری که من دوست دارم تپل نشدی و به احتمال زیاد بازم از کم شیری هست...
برای اولین بار رو پای خودم نشستی و واکسن زدی. یه جیغ پنج ثانیه ای و دیگه تموم.... بعدم اومدیم خونه و مراقبت های لازم ....اونروز یکم داغ شدی و دیگر هیچ. اما فرداش دیدم جای واکسنت کبود شده که یکی دوبار دیگه کمپرس گرم کردم که اونم خوب شد، شکر خدا.... و رفت تا واکسن یه سالگی اما هفت ماهگی هم مراقبت داری...
دخترم ماشالا خیلی ارام و ساکته خییییییلی. این روزا فقط کارت دمر اوفتادن و دور خودت چرخیدن هست و جدیدا از حالت خوابیده بودن دراومدی و نیم خیز میشی. بی نهایت برا دوتا دندون پایینت بی قرار هستی انگار خیلی اذیتت میکنه. ایشالا هر چه زودتر این دوتا نیش بزنن و دخترم راحت بشه... هر چی دستت میاد میزاری دهنت... پاهاتو با دستت میچسبی و آواز میخونی....فدای جیرجیرک کوچولوی خونمون بشم که تا میایم نزدیکت یا متوجه میشی که داریم نگاهت میکنیم دست از خوندن بر میداری.
و حرف آخر اینکه یه مدت بود همش احساس میکردم رنگت زرده.... فکر میکردم شاید من این احساس رو دارم اما باز به همین نتیجه میرسیدم...تا اینکه به بابایی گفتم و بردیمت پیش دکتر خودتون....دکتر تاجبخش تا علت رو پرسید و نگاهت کرد گفت رنگ پریدگی واضحی داری که به احتمال خییلی زیاد کم خونی هست.
بعدم برات ازمایش خون و ادرار نوشت و زینک که کم اشتهاییت رفع بشه....من و بابا با اعصاب خراب اومدیم بیرون...بعدم برات یه عروسک خوشگل خریدیم یادگاری بمونه از یک روز نه چندان خوب....قراره فردا ببریمت برا ازمایش....امیدوارم همکاری کنی و زود جیشت رو کنی تا بعدش بریم آزمایشگاه....قراره بابا پیش شهرادی بمونه و عزیز با من بیاد.... من که دل این کارا رو ندارم....ایشالا که چیز خاصی نباشه و زود دخترم ما رو از نگرانی در بیاره....
خیلی پرچونگی کردم ببخش منو قند عسلم... چکار کنم دخترمی یکم درد و دل واجبه.... بین مادر و دختر....فدات بشیم من و بابا عشق ما.....باز میام و نتیجه ازمایش رو تو همین پست مینویسم. عااااااااشقتم عروسکم....
گل غلتادن النای من که از قبل مونده بود
حموم قبل از گل غلتان...
بعد از واکسن چهار ماهگیت...
عکس همین جوری...
یه روز خونه خاله زری....
دخترم موهاش ریخته...
وقتی بابا نبود و رفته بود با ننه ساری خونه عزیز و توی پشه بند