کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

فرشته دیگرم در راه است....

وقتی دخترم امد...

1394/12/5 13:57
نویسنده : مامانی
432 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خوشگل مامان. ....خوبی نفسم. ..امروز بیست و یک روز از دنیا اومدنت نیگذره و الان داری توی بغلم شیر میخوری...شهرادم  همین دور و  اطراف هی میاد و میره به ما سر میزنه و بوست میکنه...ساعت نزدیک دو ظهر هست و تو هنوز امروز به خواب عمیق روزانت نرفتی...

داشتم خاطراتت دنیا اومدنت رو برات میگفتم که نیمه کاره موند و چون زیاد میشد دو قسمتش کردم.....خلاصه اینکه دختر خوشگلم رو دیدم و مامای بخش توی همون اتاق عمل کمک کرد و و تو شیر خوردی..بعدم که دیدم لای پتوی سبز خرگوشیت بردنت و من رو هم بعد اتمام کار بردن بخش ریکاوری.....

بساعت نگاه کردم ساعت یازده و خورده ای بود...مدام پرستارها و دکتر بیهوشی حالمو میپرسیدن... مثل اینکه قبلا موردی پیش اومده بوده و یکی خونریزی رحم داشته و حالش بد شده بوده برا همینم مدام حال مریض رو چک میکردن ..زمان میگذشت که دیدم حالم بد شده و دلدرد گرفتم پرستار و مامابهم امپول زدن و چند تا قرص و گفتن که چیزی نمونده بود که خونریزی منم شدید بشه که جلوشو گرفتن. خلاصه مطلب اینکه تا ساعتیک و نیم اونجا بودم که سر انجام گفتن حال عمومیم خوبه و ببرنم تو بخش.

جلوی درب ورودی خاله اسبه بود و گفت بابا رضا تا الان اینجا منتظر بوده و دیده خبری نیست رفته خونه برا ناهار. و سریع پرسید از پلاکت خون  چه خبر گفتم خبری نبود. با تعجب گف اونهمه ازمایش و درد سر که اذیت شدی پس برا چی بود .بنده خدا خاله اسیه هم کلی جوش کرده بود برا من....منو بردن سر تختم که توی اتاق دیگه بود. تو رو هم اوردن. خوابیده بودی. زن دایی گف دوتا واکسنت زون و کلیم گریه کردی. چقدر خود خوری کردم که تو اون شرایط پیشت نبودم. استرس اینو داشتم که تو اتاق عملبند نافت رو برا ازمابش بردن جوابش چی میشه.

خاله اسیه رفت و ساعتی گذشت که بابایی و عزیزجون اومدن و چون داداش شهراد تو ماشین تنها بود زن دایی رفت پیشش. اونا تا اخر ساعت ملاقات بودن. چقدر دلم برا شهراد تنگ شده بود  و گریه های گاه و بیگاهش برای جدایی ما. گوشیم رو نگاه کردم. کلی پیام از دوستای وبلاگیم اوده بود و حال ما رو پرسیده بودن. منم عکسی که خاله اسیه در نبود من ازت گرفته بود رو برا شون فرستادم و کلی پیام تبریک  دادن.

تا ساعت  نه شب من همینجور خوابیده بودم که اونوقت لباسم رو عوض کردن و زن دایی کمکم کرد تا کمی راه برم . تا اونوقت تو چند بار شیر خورده بودی. اونشب خاله زری پیشم امد و زن دایی رفت تا فردا صبح و تو تا نصف شب بیدار بودی و  و شیر میخواستی اصلا خوابت نمیبرد. بنده خدا خاله زری خسته از شیرینی پزی امده بود که دیگه نصف شب نشسته بیهوش شد. و تو هم خوابت برد.فردای اونشب هم. دوباره زن دایی اومد و ازمایشات و دارو دادن بر منوال خکدش بود. چون روز جمعه بود دکتر خودم نیامد و دکتر دیگه حال منو پرسید و دکتر اطفال هم هر روز تو رو چک میکرد که له حمداله خوب بودی. تست بند نافت هم خوب بوده. شب دوم زن دایی پیش ما بود که بارم تو نخوابیدی. گریه نمیکروی اما لیشتر شاید گرسنه بودی. که بازم تا نزدیک صبح بیدار موندی.

فردای اونشب روز شنبه بود و طبق معمول من باید مرخص میشدم.بازم همون دکتر قبلی منو دید و گفت ازمایشاتت خوب بوده و مرخصی و دکتر اطفالم تو رو دید که بالاخره شما هم تاییدیه گرفتی. همش میترسیدم برا زردی نگهت دارن که شکر خدا حل شد.

به بابا زنگ زدیم بیاد دنبال کارای ترخیص. که تا اخر وقت به ساعت یک و خورده ای کشیدمریض ها خیلی زیاد شده بودن ما هنوز مرخص نشده یه مریض سزارینی رو اوردن جای من. حال من نسبت به دو روز قبل خیلی بهتر بود اما در کل نسبت به سزارین قبلی قابل مقایسه نبود اینبار خیلی درد داشتم خیلی سر گیجه و سر درد و بی حال و رمق بودم.

بعد بیمارستانم رفتیم خونه عزیز و من با تمام بی حالیم یخت مشتاق و دلتنگ شهراد بودم....وقتی ما رو دید بدو اومد بغلم و دست داد خیلی خوشحال بود  و سرحالنمیتونستم بغلش کنم....خودمو کنترل کردم و بابایی بغلش کرد. خوشحال بودم که اومدم خونه و بالاخره کابوس بیمارستان تموم شد. خدا رو هزااااار بار شکر کردم که بالاخره تموم شد.فقط همین...

اونروز تموم شد و روز های بعد از اون تا اینکه هفته اول گذشت و شما دختر خیییلی خوب و  ساکت و اروم بودی شهرادم دیگه یاد گرفته میره و میاد بوست میکنه عزیز و اقا جون همچنان به پذیرایی از خانواده ما و من این هفته گذشته رو به سختی گذراندم خیلی حال بدی داشتم..

چون دکتر خودم نبود بخیه رو روز رهم کشیدم و اما ناف شما که هنوز نیوفتاده....حالت خوب بود گاهی زرد میشدی گاهی سفید. دیگه تصمیم گرفتم که بیام خونه خودمون و روی پای خودم بیاستم. هر چند شیطنت های داداشی زیاد شده بود و نگه داری از دوتا وروجک با این حال من خیییییلی سخت بود. اما بالاخره راه رفتنی رو باید رفت و توکل به خدا کرد.

اومدیم خونه برخلاف مخالفت عزیز و بابایی و ناراحتی اقاجون . عزیز با پاشیدن کاسه اب پشت سرمون ما رو بدرقه کرد و اوندیم خونه... 

الان ده شب از اون شب میگذره. یکی دو روز اول خیلی سخت بود اما اگه کمک های بابایی نبود من نمیتونستم نه از لحاظروحی نه جسمی. خیلی هوامو داره. توی نگه داری شما... کار خونه... همه جوره منو ساپورت میکنه. الان برنامه ما اوفتاده روی روال کاری خودش. حال من خیییلی بهتر شده و با وجود سختیاش احساس رضایت و خوشحال میکنم برای داشتن یه خوانواده کوچک.  و فسقلی های خوشگلم. بابایم خیلی ذوق میکنه. یا تو رو بغل میکنه یا با داداشی بازی میکنه.....

راستی دختر خوشگلم برای تعیین اسمت  قبل برا نوشتم که من روشنا رو انتخاب کردم و بابایی  تردید داشت و برا همینم تا ده روز بعد تولدت شناسنامه نگرفتیم تا اینکه از بین لیست بابایی من دوتا اسم انتخاب کردم  النا و رزانا....که بالاخره بابا اسم تو رو  "النا" گذاشت به معنی روشنایی و درخشانی و الهه عشق و برگرفته از اسم هلن به معنی زیبا ترین زن دنیا. خوشنام باشی دختر خوشگلم 

نافتم روز نوزدهم اوفتاد و  چقدر دیر بود  هر قدر الکل زدیم و چیز های دیگه نیوفتاد تا اخر بعد بازدید دکترت گفت دیگه چیزی نمونده. که روز بعدش هم عزیز یه حموم مفصل بردت که کلی رنگ عوض کردی . چون هر چه بهش اصرار کروم برا حموم کردن تو میگفت با ناف من میترسم ببرمش حموم...کلا خیالمون ازین بابت راحت شد...برا زردیت هم ازت ازمایش گرفتیم که عددش روی هفت بود و دکتر گفت خوبه و خودش به مرور کم میشه...

الان که بیست و یک روزت تموم شده همچنان دختر اروم و خانوم و دوست داشتنی هستی و خواب و شیر خوردتم ماشالا خوبه و فقط وقتی گریه میکنی که شیر بخوای عزیز دلم.....ایشالا که ببعدم همین باشی ملوسک من...ببخشید که طولانی شد ...چون روزهای اول تولدت بود یکم مفصل شده دیگه.سخت منتظرم کامپیوتر رو بابا درست کنه عکس هاتو بزارم برات. دوستت دارم دنیا دنیا و میبوسمت هزارتا . النای زیبای من

هفتم و اسفند و نود و چهار .

پسندها (3)

نظرات (4)

مامان محدثه
10 اسفند 94 10:00
خدارو شکر النای کوچیک ما با سلامتی کامل اومد و مامانش راحت کرد از کلی فکر و خیال دوستت دارم خوشگل خانوم خدا رو شکر تموم شد...ممنون از دوستای گلم
ترنم
10 اسفند 94 14:21
لام پستات رو خوندم اشک تو چشام حلقه بست خوشحالم بالاخره سختی هات تموم و شد و از این به بعد شیرنیات شروع میشه اسمش قشنگی انتخاب کردین مبارکه منم اس النا رو انتخاب کرده بودم وقتی به امیر مهدی باردار بودم آخه فکر میکردیم دختره خیلی برات خوشحالم عکس النا رو حتما بزار ببینمش جای من ببوسش
گیلدا
14 اسفند 94 17:19
نامدار باشی خوشگل خانم
مامان مهنا
25 اسفند 94 2:42
خداروشکر که النا خانم ساکت و ارومه و روزهای سخت روپشت سرگذاشتین انشالله خدابراتون حفظش کنه