کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

فرشته دیگرم در راه است....

بالاخره فرشته منم زمینی شد.

1394/11/29 4:22
نویسنده : مامانی
191 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق کوچولوی من....سلام خوشگلم....سلام نفسم....

الان که دارم برات مینویسم تو حدود پانزده روزه دنیا اومدی و من روزهای خیییلی سختی رو گذرندم خیییلی سخت بودن مامانی. اما الان بین دو فرشته نازم دراز کشیدم و دارم با صدای نفس های شما  با ارامش یک شب زمستونی رو پشت سر میزارم . امشب بیخوابی زده به سرم و وقت رو قنیمت شمردم تا خاطرات این روزهای اخیر رو برات بنویسم.

از اون دوهفته باقی مانده که دکتر برام تعیین کرد یه هفتش گذشت با همه سختی ها و درد هاش که ازمایش پلاکت رو برا دکتر بردم شکر خدا رسیده بود به صد شصت. کلی خوشحال بودم. دکتر یه نگاهی به تقویمش کرد و برا هفته بعد صبح شنبه برام نوبت عمل نوشت. گف فردا بازم ازمایش پلاکت بده و آزمایش کبد چون بازم خارش داشتم. گف جوابشو برام بیار که بهت بگم غروب جمعه بستری بشی یا همون صبح شنبه. 

منم اوندم و منتظر تا باز این هفته اخرم بگذره و دعا که طول این هفته دیگه اتفاقی نیوفته....فرداشم رفتم و ازمایش مربوطه رو داد.... خدا میدونه عزیزم که این هفته چی به من گذشت. هر چی بگم کم گفتم.  پر از استرس...درد. فشار روحی و جسمی اینکه نمیدونستم اخر و عاقبت ما چی میشه. اخرش گفتم دیگه از خودم گذشتم فقط تو سالم باشی. اخه بچه یه روزه دیگه ازمایش و خون وصل کردنش دیگه چیه..

تا اینکه حواب ازمایش رو بابا روز چهارشنبه گرفت و برد مطب پیش دکتر تا وقت قطعی رو اعلام کنه. منم در حال جم و جور و جمع کردن مابقی وسایل مربوط به بیمارستان. دیدم از بابا خبری نشد زنگش زدم. گفتم پلاکت چند بود گف بیست و یک... گف دکتر گفته همین امشب باید بستری بشه تا فردا اولین نفر عملش کنم. گوشی که قطع شد انگاری غم دنیا به دلم نشست..

نمیدونم از اومدنت غافلگیر شدم یا دوری یهوویی از شهراد .هر چی بود خلاصه یه هوو بغضم ترکید دیگه گریه امونم نداد. تو خونه بیخودی راه میرفتم و گریه میکردم تحمل نگاه های شهراد و نداشتم. اما برعکس هر جا میرفتم او دنبالم میومد و هی میگف مامان مامان. و باز حال من بد تر میشد. تا اینکه ساعتی نگذشته بابا اومد خونه. رفتم دوش گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. وسایل شهرادم جم کردم و لباساشو پوشوندم. خدا این لحظه ها رو برا هیچ مادر و بچه ای پیش نیاره ...هیچ بچه ای رو از مادرش جدا نکنه....

خاله اسیه زنگ زد که منم با شما میام بیمارستان. موقع رفتن از خونه بابایی بغلم کرد و گف خیلی دلم برات تنگ میشه ینی هنوز نرفته دلتنگتم...  و باز هم گریه و اشک  

سر راه خاله رو سوار کردیم و جلو خونه عزیز دیگه من پیاده نشدم نمیخواستم پیش عزیز و اقا جون بزنم زیر گریه.  بابا وسایلتو پیاده کرد بعدم خودتو  از بغلم گرفتوقتی رفتی بغل عزیز تا جایی میتونستی جیغ زدی  خیلی بد جور بابایی سوار شد و سریع راه اوفتاد که دیگه گریه و گریه و گریه..

به بیمارستان که رسیدیم بابا و خاله  کارای بستری رو انجام دادن منم رفتم بخش زنان.بهم لباس دادن و پرستان برام انژوکت وصل کرد و اول کار یه سرنگ پر خون گرفت ...بعدم دیگه خاله و بابا رفتن. منو فرستادن بخش ریکاوری برای نوار قلب...وارد بخش که شدم ترس برم داشت یه زن داشت زایمان طبیعی میکرد. وای که صدای جیغ و دادش مو به تن ادم سیخ میکرد....بعدم که یهوو چند تا مریض اورژانسی اوردن که کیسه ابشون پاره شده بود.. 

منم رفتم تو یه اتاق رو تخت  دراز کشیدم تا یکم سر پرستارها خلوت بشه و فقط صداها رو میشنیدم. بعد یه ساعت داد و بیداد بالاخره بچه اون زن دنیا اومد که علاعم حیاتیش بد بود باز ولوله ای بپا شد... پرستارها بدو بدو میکردن به دکتر اطفال زنگ میزدن به دکتر زنان برا مریضای اورژانسی که اینا رو سزارین کنن. و گروه اهدا  نوزادا ....تا اینکه اون نوزاد یکم حالش بهتر شد و بردنش به بخش مراقبت های ویژه و مادرشم بی حال و جان بردن به بخش که تا اخر دیگه ندیدمشون... بعد کلی ارام شدم اومدن از منم نوار قلب گرفتن و شکر خدا خوب بود .... نمیدونم ساعت چند بود که اوندم سر تختم اما به گمانم نزدیک سه صبح بود ...سعی کردم یکم بخوابم اما با کلی فکر مشغولیا ت مگه میشد من وقت وقتش خواب نداشتم چه برسه امشب که از محالات بود...

مبا همه تفاصیل اون شب لعنتی با همه بدی هاش تموم شد...فرداش  خدمه اتاقمو عوض کردن  یه اتاق یه تخته دادن بعدم لباس مخصوص عمل که پوشیدم و دوباره دراز کشیدم .بابایی هم رفته بود دنبال زن دایی رضا و با هم اومدن بیمارستان. بابایی دیگه نرفت و منتظر اومدن دکتر شد. ساعت هفت و نیم بود. من و زن دایی مشغول حرف زدن بودیم ساعت به نه رسیده بود که دکتر قلی بیگی مث همیشه شاد و سرحال و خوشگل با یه پرستار اومد پیشم گف خوبی گفتم اره. گف دیشب تو ازمایشت انزیم کبدت رفته بود بالا دیگه گفتم سریعتر بچه رو بگیریم...بعد با شوخی کف اماده پرواز شو که داریم میریم و خندید و رفت..

حدود نه و نیم منو بردن اتاق عمل...همه مراحل رو میدونستم و این ترس منو بیشتر میکرد بعدم رو تخت و بازم وصل کردن چیزای درد ناک ....بعدم که دکار بیهوشی که باهاش مشورت کرده بودم خودش اومد بالاسرم. و دکتر خودم. بازم اتاق عمل به حرف های شوخی و خنده پرستارها گزشت. بعد خوردن دوتا امپول بدنم بی حس شد و کم کم قفسه سینم سنگین شد بازم بهم مسکن زدن ...امپول و سرم ها تند تند وصل میشدن ..بعد گذشت یه ربع صدای خر خر که گفتن کیسه ابت هست بعدم صدای پیق پیق دختری من که زد زیر گریه و اینجوری بود که اعلام وجودیت و امدن کرد...

چند دقیقه طول کشید که با لباس اوردن و نشونم دادن.اصلا حال نداشتم  اما از سالم بودن تو خدا رو شکر گفتم توی دلم برا همه دعا کردم هر کسی یادم بود و نبود ..دوباره لای پتو پیچیدنت و اوردنت که شیر بخوری توهم با ولع دودستی چسبیدی و گرفتی منو با اون انگشتای چوب کبریتیت. و ول کن هم نبودی.

چون طولانی شد  داستان ما و قصه ما سر دراز داره بقیش رو تو پست بعدی نوشتم....پس فعلا.....

 

پسندها (3)

نظرات (2)

نیلوفر جون
4 اسفند 94 18:13
عزیزم زمینی شدنت مبارک مرسی عزیزم
گیلدا
14 اسفند 94 17:14
عزیزم