کوچولوی منکوچولوی من، تا این لحظه: 8 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

فرشته دیگرم در راه است....

النای من یک ماهه شد...

سلام دختر خوشگل و ریزه میزه من...خوبی نفسم.یه ماهه شدنت مبارک عزیزم... یک ماه اول زندگی تو با همه سختیاش تموم شد و البته خوبیاش و ارامشش بعد اونهمه استرس و فکر و خیال...حس خوب تو رو داشتن و بغل کشیدنت و تموم شد دوران بد بیمارستان و درد های بعد عمل...خلاصه که شیرینی های زیادی هم داشت. النای نلزم از اون حالت ریریش در اومده و یکم توپولوتر شده. و میشه راحت تر لباس و پوشکش رو عوض کرد. اما حموم رو هنوز عزیز میاد و میبرتت. حالا حالا من همچین جراتی به خودم نمیدم. اخه فقط یه حموم که نیست لباس بعدش هم هست که فکر نمیکنم بابایی از پسش بر بیاد. الان  عروسک خانوم من به جایی رسیده که نازش میکنم برام میخنده و دقیق نگام میکنه. نمیدونم چرا میگن بچه...
15 اسفند 1394

وقتی دخترم امد...

سلام خوشگل مامان. ....خوبی نفسم. ..امروز بیست و یک روز از دنیا اومدنت نیگذره و الان داری توی بغلم شیر میخوری...شهرادم  همین دور و  اطراف هی میاد و میره به ما سر میزنه و بوست میکنه...ساعت نزدیک دو ظهر هست و تو هنوز امروز به خواب عمیق روزانت نرفتی... داشتم خاطراتت دنیا اومدنت رو برات میگفتم که نیمه کاره موند و چون زیاد میشد دو قسمتش کردم.....خلاصه اینکه دختر خوشگلم رو دیدم و مامای بخش توی همون اتاق عمل کمک کرد و و تو شیر خوردی..بعدم که دیدم لای پتوی سبز خرگوشیت بردنت و من رو هم بعد اتمام کار بردن بخش ریکاوری..... بساعت نگاه کردم ساعت یازده و خورده ای بود...مدام پرستارها و دکتر بیهوشی حالمو میپرسیدن... مثل اینکه قبلا موردی پیش اوم...
5 اسفند 1394

بالاخره فرشته منم زمینی شد.

سلام عشق کوچولوی من....سلام خوشگلم....سلام نفسم.... الان که دارم برات مینویسم تو حدود پانزده روزه دنیا اومدی و من روزهای خیییلی سختی رو گذرندم خیییلی سخت بودن مامانی. اما الان بین دو فرشته نازم دراز کشیدم و دارم با صدای نفس های شما  با ارامش یک شب زمستونی رو پشت سر میزارم . امشب بیخوابی زده به سرم و وقت رو قنیمت شمردم تا خاطرات این روزهای اخیر رو برات بنویسم. از اون دوهفته باقی مانده که دکتر برام تعیین کرد یه هفتش گذشت با همه سختی ها و درد هاش که ازمایش پلاکت رو برا دکتر بردم شکر خدا رسیده بود به صد شصت. کلی خوشحال بودم. دکتر یه نگاهی به تقویمش کرد و برا هفته بعد صبح شنبه برام نوبت عمل نوشت. گف فردا بازم ازمایش پلاکت بده و آزمایش کب...
29 بهمن 1394

هفته سی و هفت .... و نزدیک شدن لحظه شیرین دیدار....

سلام خوشگل خانوم و شیطون بلای مامان... خوبی عشقم....ازین حرکت ها و کش و قوس های محکمت که معلومه خوبی. .. منم خوبم یعنی بد نیستم شکر..... بابایی و شهرادی هم خوبن....میدونی قند عسلم از کی میخوام بیام و برات پست جدید رو بزارم . اما یا وقت نمیکنم یا دل و دماغ ندارم البته کامپیوترم هنوز  مشکل داره وگرنه میخواستم عکس وسیله هات رو برات بزارم....دیگه نفسم شرمندتم.خودت که از احوال این روزای من باخبری که چطور دارم هر دقیقمو میگذرونم.... نمیدونم از کجا شروع کنم و تا کجاشو برات نوشتم....اما داستان از وقتی پیش اومد که من مثل بارداری شهراد دچار خارش های زیادی شدم همونیکه ازش میترسیدم به دکترم گفتم و برام آزمایش نوشت.   و تا...
1 بهمن 1394

دختر من هفت ماهشم تموم شد !!!

سلام خوشگل من، سلام نازدار من، سلام همه وجودم... خوبی زندگی من؟ منم خوبم ، بابایی و داداش شهرادم همینطور.... و منتظریم تا این دو ماه باقی مونده مث برق تموم بشه و دخملی کوچولوی ما صحیح و سالم بیاد پیشمون.خوشگل ما کلی بزرگ شده...کلی راه رو گذرونده  و الان که شمارش معکوس شروع شده برای اومدنش، خانوم خانوما هم شیطنت هاش چند برابر شده .... از صبح الطلوع تا وسط روز یا بعد غذا و وقت خواب تو ماشین و شب و بخصوص نصف شب خلاصه حسابی برا ورجه و وورجه کردن سنگ تموم میزاره..... با دستاش چنگ میزنه با پاهاشم لگد که نشون میده فلفل ما از اون تیز میزه هاست. به قول قدیمیا مشت نشانه خروار  هست... دیگه مامانی تو از الان اینقدر پرتحرک...
11 آذر 1394

پایان شش ماهگی و اتفاقات گذشته.

سلام دختر ناز و خوشگل من. خویی دنیای من؟؟ الان که دارم برات مینویسم شنبه دوم ابان ماه و ظهر عاشوراست که من  و داداش شهراد خونه تنهاییم و بابایی رفته روستا.... مامانی از اخرین پست تا حالا کلی اتفاق اوفتاده و کلی عذاب و استرس رو تحمل کردم. اول اینکه اسباب کشی داشتیم و تا دیروز هنوز اینترنتمون درست نشده بود. درسته همه کارها رو کارگر ها کردن و چیدن وسایل هم خاله ها اومدن اما بازم کلی خستگی داشت.  بعدم توی اولین فرصت رفتیم سمنان دکتر متخصص خون و با ازمایش خون مجددبهم گفت پلاکت خونت پایین هست اما فعلا خطری نداره اما هر ماه باید تست بدی که یوقت از صد هزار پایین تر نیاد که در غیر این صورت باید دارو مصرف کنم تا هفته سی و شش ...
2 آبان 1394

ملوسکم، دخترم قدم های کوچکت پر شکوفه.

سلام عزیز دلم، نفسم، دنیای من، همه وجودم خوبی؟ خوشی؟ منم خوبم، داداش شهراد و بابایی همگی خوبیم.و خوشحال بخاطر وجود مقدس تو. این بار دومیه که خدا جون توی عید قربان بهم بزرگترین عیدی زندگیمو میده و من بی نهایت سپاس گذارم. اولین عیدی دو سال پیش بود که  روز عید فهمیدیم داداشی توی دلمه تازه اولش بود و من و بابا توی پوست خودمون نبودیم و خدا جون یه پسر خوشگل و زیبا و دوست داشتنی بهمون داد  و البته سالم ..... که تا اخر عمرمون برای داشتنش باید فقط شکر بگیم. و اما عیدی دوم .... بعد گذشت دو سال دیروز با خاله زری رفتم تعیین جنسیت و سلامت جنین. که هزار مرتبه شکر از هر لحاظ سالم بود .صدای تپش قلبت و شنیدم و کف پاهای ریزه میزتم د...
1 مهر 1394