دختر من هفت ماهشم تموم شد !!!
سلام خوشگل من، سلام نازدار من، سلام همه وجودم...
خوبی زندگی من؟ منم خوبم ، بابایی و داداش شهرادم همینطور.... و منتظریم تا این دو ماه باقی مونده مث برق تموم بشه و دخملی کوچولوی ما صحیح و سالم بیاد پیشمون.خوشگل ما کلی بزرگ شده...کلی راه رو گذرونده و الان که شمارش معکوس شروع شده برای اومدنش، خانوم خانوما هم شیطنت هاش چند برابر شده ....
از صبح الطلوع تا وسط روز یا بعد غذا و وقت خواب تو ماشین و شب و بخصوص نصف شب خلاصه حسابی برا ورجه و وورجه کردن سنگ تموم میزاره..... با دستاش چنگ میزنه با پاهاشم لگد که نشون میده فلفل ما از اون تیز میزه هاست.
به قول قدیمیا مشت نشانه خروار هست... دیگه مامانی تو از الان اینقدر پرتحرکی بیای بیرون چکار میکنی عزیزم... اما عیب نداره نفسم. من با هر تکون تو دنیا ذوق میکنم و یه نفس راحت میکشم که سالم سالمی....
همه وجودم برات بگه مامانی دو هفته پیش ازمایش قند خون سه مرحله ای هم انجام شد بهمراه پلاکت که شکر خدای بزرگ همه چیز خوب بود. بعدم که رفتم دکتر و از فشار ها و درد های گاه و بیگاهم گفتم برام سونو نوشت و گفت بعد انجام براش جوابش رو ببرم.
موقع سونو بازم من ریزه میزه خودم رو دیدم. صدای تپش قلب فسقلیشو شنیدم دکتر گفت دخترت سالمه سالم هست و وزنت هم الان رسیده به یک کیلو و دویست که کلی ذوقیدم
اما فهمیدم اوضاعم نسبت به قبل چندان جالب نیست.طول دهانه رحم بازم کوتاه تر شده و رسیده به بیست میلی متر.... همون شب هم باز حالم بد شد و فشار زیادی بهم میومد انگاری همین الان دخملی من میخواست دنیا بیاد تو این مواقع سریع میخوابم و خودم رو اروم میکنم که بعد مدتی دوباره رفع میشه.
فرداش بابا جواب سونو رو برا دکترم برد و او هم برام شش تا امپول بتامتازون نوشت تا ریه های نازک نارنجی من سریع تر از قبل تشکیل بشه. سه تاش همون شب و سه تای دیگشم فردا شبش که زدم...بعدم قرار شد هفته بعد باز برم پیش دکتر.... این هفته هم رفتم و گفت همینطوری خوبه و ادامه بده.... الان که دارم بران مینویسم در استانه هفته سی هستیم خوشگل من...پس دیگه چیزی نمونده تا روی ماهت رو ببینم...
روزها با استرس دارن کم و بیش میگذرن ولی از وقتی امپول ها رو زدم خیلی خاطرم اروم شده... باباییم خیلی کمکم میکنه هم از لحاظ روحی و هم کارای خونه. همش میگه نترس من کنارتم. هیچ اتفاقی نمیوفته... دیگه چیزی نمونده و به جای استرس از این روزهای بارداریت نهایت استفاده رو بکن...
کارای خونه رو هم که خدا خیر بهشون بده هر چند روز خاله زری یا مبینا میان و کارام رو انجام میدن....دیگه اینکه دنیای من الان خیلی احساس بهتری دارم. راستی با دوستای هم گروهی کلی مشورت کردیم برا انتخاب اسم و دوست جونیا خیلی اسم گفتن که از بینشون من یدونش رو انتخاب کردم و خییلی به دلم نشست....
خوشم اومد چون هم سادست و هم ناز همه جوره... .......اسم روشنا....به بابایم گفتم او هم تصدیق کرد. من تو رو از تو دلم با همین اسم صدا میزنم و باهات حرف میزنم. .. روشنای من . به قول دوستم نیلو روشن کننده زندگی زیبای ما .... ان شاء الله با خودت روشنایی های زیادی بیاری. و عاقبتت به خیر و خوشبخت و سعادتمند بشی. امیییییییین....
اما بازم تا دنیا اومدنت نمیدونم همین اسم میشه یا نه دنیایی به امید... ننه هم برات کلی اسم انتخاب کرده...برات بگم بخندی... که از بنت الهدی شروع شده بعد شد اختر و کوثر و بعدم نسترن میگه تو خواب بهم الهام میشه حالا تا اخر بارداری خدا بخیر کنه چند تا اسم الهامی دیگه رو... فعلا منتظر خواب های بعدی هستیم.
و در اخر ملوس خانوم مامان ، برات یکم خرید کردیم که دیگه عکساشو تو پست بعدی میزارم.....اوووووخ الان یه لگد نثارم کردی فکر کنم زیاد از انتظار خوشت نمیاد اما این پست الانشم طولانی شده... پس منتظر باش.
میسپرمت به خود خدا جون که همیشه هواتو داره و مراقبته. و دنیا دنیا عاشقتونیم من و بابایی هم تو و هم شهرادی نفسم که بدون حضور شما دوتا زندگی ما معنایی نداره. بوس بوس