پایان شش ماهگی و اتفاقات گذشته.
سلام دختر ناز و خوشگل من. خویی دنیای من؟؟
الان که دارم برات مینویسم شنبه دوم ابان ماه و ظهر عاشوراست که من و داداش شهراد خونه تنهاییم و بابایی رفته روستا.... مامانی از اخرین پست تا حالا کلی اتفاق اوفتاده و کلی عذاب و استرس رو تحمل کردم. اول اینکه اسباب کشی داشتیم و تا دیروز هنوز اینترنتمون درست نشده بود. درسته همه کارها رو کارگر ها کردن و چیدن وسایل هم خاله ها اومدن اما بازم کلی خستگی داشت.
بعدم توی اولین فرصت رفتیم سمنان دکتر متخصص خون و با ازمایش خون مجددبهم گفت پلاکت خونت پایین هست اما فعلا خطری نداره اما هر ماه باید تست بدی که یوقت از صد هزار پایین تر نیاد که در غیر این صورت باید دارو مصرف کنم تا هفته سی و شش و بعد از اون هر دو هفته یبار . دیگه اینکه جواب غربالگری رو هم گرفتیم که گویا خوب بود. روزها میگذشت تا به اوخر مهر ماه و ماه محرم نزدیک میشدیم و همچنان دخملی من بزرگتر و خانوم تر میشد .
هر از گاهی درد به سراغم میامد و بهم فشار میاورد . همش فکر میکردم که الانه داری دنیا میای یکم میخوابیدم با ذکر و صلوات حل میشد تا روز اول محرم غروب یکم کارا رو کردم باز حالم بد شد یکم استراحت کردم و با شهراد رفتیم یه دوش کوچیک گرفتیم وقتی اومدم بیرون از حموم بدتر شدم. خییلی بد و با استرس بود تو خودتو جمع کرده بودی و گاهی سریع حرکت میکردی و باز یجا گوله میشدی برا همین سریع رفتیم اورژانس . اونشب دکتر خودم برا یه مریض بد حال دیگه تو بخش بود بعدم اومد بالای سر من و یه مریض دیگه......
اونجا بود که سونو گرافی سلامت جنین و غربالگری و نامه دکتر سمنان رو بهش دادم. خیییلی تعجب کرد و گف چرا سونو رو براش زودتر نبردم گف اگه همون وقت برام میاوردی سریع سرکلاژت میکردم چون طول دهانه رحم کمتر شده بود.... اون بیست و چهار میلیمتر که من فکر میکردم عدد خوبی هست بر عکس تصورم خوب نبود. دکترم گفت الان هفته بیست و دو هستی و سرکلاژ برات خطرناکه. بنابراین منو بستری کردن.
اونشب یکی از بدترین شبهای زندگیم بود دلم برا شهراد تنگ شده بود و نمتونستم بدون اون بخوابم. بعدم که برا رگ گرفتن کلی ازیتم کردن .... با کلی اشک و گریه و ناله شب به صبح رسید تا فردا دکترم منم به بخش فرستاد و گف باید بمونی و بازم کلی دارو و امپول و سونوی جدید برای اندازه طول دهانه رحم.
سونو انجام شد و شکر خدا یکم بیشتر بود اما بازم مرخص نشدم همچنان دلتنگی ها و درد ها ادامه داشت شاید اگه داداشی نبود تحمل این وضع بهتر بود. تا اینکه روز چهارم محرم دکتر مرخصم کرد و گفت این علاعم زایمان زود رس هست و باید استراحت داشته باشی. طول روز یکم راه برو که خونت لخته نسه بعد باز استراحت که خدای نکرده اتفاقی نیوفته که اگه یبار دیگه گذارم به لیمارستان بیوفته باید تا اخر استراحت مطلق داشته باشم و برا سه هفته دیگه آزمایش قند و دیابت بارداری نوشته.
خلاصه که مامانی کلا خونه نشین شدم فقط روز پنج محرم که مراسم برا آقا جون اینا بود رفتیم و یه شبم با کلی احتیاط خونه عموم شام دیگه تموم تا الان که امروزم بابا خیییلی اصرار کرد اما نتونستم باهاش برم. عیبی نداره عزیز دلم فدای سرت. ان شاء الله تو صحیح و سالم بیای دیگه چیزی از خدا نمیخوام. خدا توی این روز عاشورا همه مریض ها رو شفا بده هوای دخمتر کوچولوی منم داشته باشه.....آمین.....
مامانی همش میترسم باز حالم بد بشه خودت دعا کن و از خدا بخواه منم از ته قلبم ارزو میکنم فرشته کوچولوم یه مو از سرش کم نشه و بدون کم و کسری بیاد خونمون.... ان شاء الله با جمیع ارزو مندان
راستی جوجو من یه ماشالا اینقدر تکون میخری که کاملا از حالا از زوی دلم حرکت هات دیده میشن خیلی واضح شیطونک مامان همیشه سالم و سر حال بمونی فدات شم. منم مراقب خودم هستم قرص هامو به موقع میخورم و کلی احتیاط میکنم تا خدا چی بخواد.......